توکل یک معلول به خدا
سنگ به پای لنگ
در حالیکه ماشین خودرا کنار یک فضای سبز کوچک پشت درمانگاهی در یکی از خیابانهای شهر پارک می کردم چشمم به فردی افتاد که با شنلگ بدون آبی در میان سبزه ها نشسته است بعد از چند دقیقه توقف هنوز نوار کاست درون ماشین روشن بود وخواننده با نوای دل نشین خود فریاد می زد بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است گرنه لطف شیخ وزاهد گاه هست وگاه نیست بارها این ترانه را گوش کرده بودم وخوشایندم بود اما نگاه آن فرد فضای سبزی به من دوخته شده بود ابتدا کمی تامل کردم بعد فکر کردم شاید خدا را خوش نیاید پایین آمدم کنارش نشستم دانستم که او نه گدا بود ونه محتاج اما درد دلی داشت به اندازه یک دنیا کنار او نشستم مثل این بود که می خواهد درد دل کند اما نمی دانست چگونه از کجا شروع کند چه بگوید با کی بگوید او با کمی آب شروع کرد وبا کلمات بریده بریده که بواسطه مشگل زبان ومشگل فک بیان می کرد به سختی به من فهماند که آب همیشه قطع است واین فضای سبز را از من می خواهند اگر خراب شود با من برخورد می کنند چندین بار گفته ام اما توجه نمی کنند معنی ومفهوم کلماتش این بودم او از یکی یک دانه پسر خود می گفت از مشگل وسختی که برای همسرش ایجاد شده است همسرش دچار تومور بد خیم مغزی شده است ودکتر ط..... او را جراحی کرده است با کلمات بریده بریده که رگ های گردنش هم بر جسته می شد وچند بار سرش می چرخید گفت یک میلیون تومان زیر میزی آقای دکتر گرفته است که آنرا به سختی جمع آوری کرده بودم اما بیمارستان گردو چیزی ازمن نگرفته اند با این وجود همسرم فلج شده است ودر کنار پدرو مادر خود زندگی می کند او می گفت من که بد نکرده ام روزگار مرا گرفتار کرده است با این وجود برادر همسرم مرا از دیدن همسرم محروم کرده است ونمی گذارد اورا ببیم یا ملاقات کنم گریه اندوهناک او دل انسان را به درد می آورد آقا حمید می گفت بد شانسی من اینها هم نیست مادرم دچار بیماری قند است وبخاطر این بیماری کور ونابینا شده است پدرم پیر مردی است که گچ کار بوده است واکنون از کار کردن عاجز است فقط اموراتش با مقداری پول که در بانک گذاشته وسودش را می گیرد می گذرد البته من هم به آنها کمک می کنم تا خدا را خوش بیاید حمید آقا به سختی از ایوب پیامبر وصبر ایوب می گفت واندوهناک بود خیالش راحت بود که توکل بخدا دارم بلاخره خدا مشگل گشاست آقا حمید می گفت نزدیک به سیزده سال است که در فضای سبز کار می کنم خدا بزرگ است با همه اضافه کاری وحقوق دیگرم نزدیک به سیصدو پنجاه می گیرم او می گفت خانه ای اجاره کرده ام که مقداری پول پیش داده ام حدود پنج میلیون وماهی سی هزار تومان هم کرایه می دهم شب ها بخاطر تنهایی بخانه پدرم می روم وفقط کرایه خانه بی خودی می دهم به او گفتم آقا حمید چرا زن نمی گیری گفت بااینکه همسرم به خاطر جراحی فلج شده اما خانواده همسرم اجازه ووکالت نمی دهند من هم کسی را ندارم او نا باورانه در انتظار یک منجی روزگار می گذراند توکل بخدا در زبان او جاری بود وقتی برای خدا حافظی بلند شد متوجه شدم پاهایش هم مشگل دارند بر آمدگی روی دست راستش بخوبی مشاهده می شد وحرکات ناموزون سروگردن ودست او تمام افکار انسان را بهم می ریخت او دل بخدا داشت باور کنید خدا را تا امروز من ندیده بودم خدارا در وجود او یافتم که چگونه با این همه مشگلات وگرفتاری ها باز از پا نیفتاده است امید وار وصبور حرکت می کند با این همه ناموزونی اعضای بدنش خدا را در صبر او خدارا در خدمت به مادرش او که خود نمی توانست یک مسیر کوتاه را بطور صحیح حرکت کند چگونه مادر نابینای خودرا به دکتر می برد وچگونه دیدگاهی به زیر میزی گرفتن دکتر دارد او بسختی می گفت هر چه بتوانم به پدرو مادرم خدمت می کنم او با صبر وشکیبای از مسئولین فضای سبز تشکر می کرد که اورا به کارگیری کرده اند او نگران خشک شدن سبزه ها بود در این هنگام که با او حرف می زدم کودکی که دنبال توپ می دوید کنار او آمد وگفت یک مقداری آب به من بده با آرامش جای نوشابه را که شب گذشته در یخچال گذاشته بود از درون کیف خود بیرون کشید وبا یک لیوان برای کودک آب ریخت گویی سالهاست که با همدیگر الفت دارند .با حقوق بالای خود وبا امکانات فراوانی که بسیاری از افراد دارند گاهی اوقات افرادی را می بینیم که یک ریال به پدرو مادر خود کمک نمی کنند زمین وزمان را بخاطر پول درهم می ریزند برای گرفتن مسئولیت به هر حقه کثیفی دست می زنند برای بی آب روکردن همکار خود از هیچ کاری دریغ نمی کند با هر ترفندی نان دیگران را می برد توکل از زندگی آنان رخت بربسته وبا اوج ثروتمندی در اوج ذلت هستند در آخر هم یا آتشی می آید وتمام زندگیشان را می سوزاند یا با یک کلاهبرداری ثروتشان به باد می رود ویا اینکه زنشان طمع می کند ومهریه خودرا به اجرا می گذارند وزندگی را بر آنان تلخ می نمایند .آری وقتی به آقا حمید گفتم کمیته امداد امام خمینی به شما هم کمکی کرده سرش را تکان داد وبا تکان سرش تاسف خودرا بیان می کرد آقا کمیته کجاست .او نگاهش به دنبال ماشین من بود وبا حرکت دست خود به من یاد آور کرد که خدا حافظی یادت نرود این را با نگاه به آینه بغل خود فهمیدم در حالیکه من می خواستم بلوار را دور بزنم انسانیت در لباس ومنصب وماشین پول نیست انسانیت جوهری است در وجود انسان که باید آنرا شکوفا کرد .نویسنده :شریف*********************نظر دهید ادامه دهم یا نه؟**************************